شاعر: پیام جهانگیری


بامن بشین، بمان، بگو از فردا
بی پرده و اشکار و محرز... فردا...
امروز که می‌نویسم اسمت را باز
خون می‌چکد از گلوی کاغذ فردا

چشمت به خلوص ابرها هدیه شده
این دل به تو از سوی خدا هدیه شده
باید برسد به دست مولای خودش
دستی که برای کربلا هدیه شده

با خون خودش همین که جان داد به گل
یک حس لطیف و مهربان داد به گل
پرپر شدنش طریق روییدن را
هر ثانیه انگار نشان داد به گل

در بستر رود، اشک‌هایت جاری
در وسعت باغ، رد پایت جاری
یک سال؟ هزار سال؟ در گوش زمان
نه...تا ابد الدهر صدایت جاری

پرمی‌کشی و چشم خدا، تر شده است
از نام تومست، هرچه ساغر شده است
خود را تو به جای باغبان پیری
بگذار که غنچه‌هاش پرپر شده است